بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

یه عکس از ..............

بچه باحالا

فرهاد-بهزاد

محمد

----------------------

کله گندها ی.......

حسینی ـ باقری ـ زمانی

اتحاد ـ محجوب

چمران ـ احمد بدبخت

ووووووووووووو

اسدولا

بارون میاد ..............آخ که خیس شودم

بارون میاد ....
...............
از ماه مان بزرگ می پرسم که عاشق یعنی چی ...؟
میگه تو بچه ای برات زوده ...
ولی خودم پارسال فهمیدم یعنی چی ... !!!
نشستم براش تعریف کردم ...
................
پارسالی که باباییم منو برده بود شمال فهمیدم ....
اولش یه آقایی رو دیدم که یه چشم نداشت و تازه اینجای صورتشم یه زیگیل گنده داشت ....
اون روز وقتی خودم رو تو آینه دیدم به خودم امیدوارم شدم که چقدر خوشگلم و اگه ممد قاسمی و سعید تیپم رو مسخره میکنن بازم از خیلی ها بهترم ...
این اولش بود ...
فرداش قرار بود بریم بازار و کلی خرید کنیم ...
منم اون لباس سفیدم رو پوشیدم و موهامم فرق وسط کردم ...
تو بازار بابام یه عروسک گرفت که همش راه میرفت و میگفت آی لاو یو ...
........... منو میگفتا .............
اولش کلی خجالت کشیدم ... آخه تا حالا کسی بهم آی لاو یو نگفته بود ...
به خاطر همین به عروسک عاشقم یه کم بی محلی کردم ...
یه کم که گذشت دلم برای خودم سوخت ...
گفتم نکنه نفهمیده باشه که منم عاشقشم ...
خواستم برم تو ساحل رو شنها بنویسم ...
بی تو تنهام ...
ولی ترسیدم که عروسک عاشقم دست خطم رو نشناسه ...
عکس قلبم رو هم نمی تونستم بکشم ...
آخه نقاشیم بد بود، بهدشم بچه ها بی تربیتن ، پا روش میذاشتن ...
این شد که یواشکی ماچش کردم ...
صورتم گر گرفت ...
آقای تربیتی می گفت عشق آتیشه ...
کاش اونجا بود و میدید که ماچ از آتیش عشق هم بیشتر می سوزونه ...
باباییم میگه :آدم که دلش خوش باشه رو پای خودش بند نمیشه ...
همش میخواد بره تو دنیای خودش ...
دنیام خراب شد وقتی ماه مان بزرگ بهم گفت بی حیا ...
ولی دلم ازش نگرفت ...
اونم برای دنیای خودش بود ...
اون قدیما جوونا مثه الآن شور نداشتن ...
شور جوونای قدیم مثه دنیاشون یه جور دیگه بود ....
ولی ماه مانی بزرگ انگار ناراحت شد ...
با کلی اخم گفت :
- زوده برات این حرفا ... اصن تو فعلا باید به فکر مشقات باشی ...
- تو چه میدونی از عشق و عاشق ...
بهد میگه :
- عاشق اونایی بودن که تانک به خودشون بستن و رفتن زیر خمپاره ...
ولی همه آدما که تانک ندارم ...
دشمن ندارن ...
جرأت ندارن ...
همه ی آدما که خوب نیستن ...
ولی همه آدما حق زندگی کردن دارن ...
حق عاشق شدن دارن ...
من میگم تو این دوره زمونه ...
عاشق باید روبانتیک باشه ...
اهل دل باشه ... اهل قلم باشه ...
باید پیراهن سفید داشته باشه ...
به جای گلاب و عطر مشهدی تو کمدش چندتا از این خارجی ها، اکسیل و دویت و اسپیریت هم داشته باشه ...( اگه زنونه هم بود حالا عیبی نداره دیگه ...)
عاشق اقلن باید تا کلاس سوم تحصیل کرده باشه ...
باید شعرای مریم حیدرزاده رو بلد باشه ... حرفای خوب بزنه ...
باید همه ازش راضی باشن ...
عاشق باید اقلکن دو بار تایتانیک رو دیده باشه و برای خانومه و آقاهه گریه کرده باشه ...
عاشق باید صداش خوب باشه و بتونه گیتار بزنه و بخونه ...
حالا اگه گیتار نشد یه سوتی ، بوقی ، سنچی بتونه بزنه ...
عاشق باید عشقشو بیشتر از لواشک و آلبالو خشکه دوس داشته باشه ....
عاشق باید وقتی هر روز رفت خونه با خانومش دست و روبوسی کنه ...
همش نگه شام چی داریم .... جورابامو چرا نشستی ....
عاشق باید ....
عاشق نباید وقتی باطریش تموم شد دیگه نگه آی لاو یو ....
عاشق باید با وفا باشه ...
باید دل داشته باشه ...
عاشق باید دلش عاشق شده باشه ....
باید مرد باشه ... مردونگی کنه ...
گرم باشه ...
عاشق باید قبل از اینکه از نفس بیوفته بمیره ...
.................
حرفام که تموم شد ماه مان بزرگم رو دیدم که سرش رو انداخته پایین و ساکت شده ...
ترسیدم از حرفام غمگین شده باشه ...
رفتم پیشش ...
دستاشو بوس کردم ...
سرش رو که اورد بالا ...
چماشو دیدم که قرمز شده و داره ازشون ...
بارون میاد ...
...........
........................
............

داستان کوتاه

 تو" گم شده بودی ...

 

توی کافه نشسته بودم ... کنار غریبه ای که فکر می کردم "تو" یی!

شبیه تو بود .... اما نه ... انگار کر بود ... هرچی می گفتم نمی شنید ... فقط حرف خودش رو تکرار می کرد مثل بچه ای که دست رو گوشهاش گذاشته باشه، پا به زمین بکوبه و نق بزنه: همین که من میگم همین که من می خوام....

یهو تو دلم خالی شد ... این غریبه کیه؟ پس "تو" کجایی؟؟؟؟

نگاهی به دور و برم انداختم؛ نبودی ...

نگاهی به بیرون انداختم ... تا پشت همین شیشه ها، "تو" با من بودی ... یه دفعه کجا رفتی؟

غریبه، اخمو به بیرون خیره شده بود ....

... اونطرف شیشه ها، خیابونِ خلوت و خالی ... هر ازگاهی کسی رد میشد ... همش فکر میکردم یکی از اون آدمها ممکنه "تو" باشی .... منتظر بودم تا سر و کله ات از پشت شیشه پیدا بشه ... از این طرف برات دست تکون بدم و "تو" اشاره کنی که بیام بیرون ...

غریبه گاهی حرف میزد ... انگار با هر جمله اش هزارتا سوال رو، مثل هزارتا سوزن، روونه ی مغزم میکرد .... گیج بودم ... "کجایی؟! مگه میشه گم بشی؟ "... نه! گم نشدی ... الآن از راه میرسی ... میخندی و میگی همش شوخی بود ... از همون شوخی ها که بهش میگم بی مزه! اما به دل نمی گیرم و با هم می خندیم ...

"بیرون رو نگاه نکن ... وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن ..." غریبه بود که داشت امر میکرد "جواب منو بده"

نمی تونستم حرفی بزنم ...چیزی به زبون بیارم ...  مات و مبهوت مونده بودم که چرا؟؟؟؟؟؟

نمی تونستم به بیرون نگاه نکنم ... فکر می کردم اگه از راه برسی و من روم به سمت دیگه ای باشه چطور پیدام می کردی؟ چطور می فهمیدم که اومدی؟

غریبه یه هیولاست!

توی کودکی هم چنین تصوری راجع به کسی نداشتم ... اما اون لحظه ... تنها فکری که به ذهنم میاد همینه....

دوست داشتم مثل بچه ها میپریدم رو سر و کله اش تا می تونستم می زدمش و فریاد می کشیدم: چرا دوست منو خوردی هیولای بد جنس! زود باش اونو به من برگردون!

اما هیچی نگفتم ...

سکوت .... سکوت ... سکوت .....

غریبه خسته شد از سکوتم ... خداحافظی کرد و رفت ....من منتظر "تو" موندم ...

توی کافه نشستم ... اونطرف شیشه ها شب شده ... تنها تصویری که می بینم چهره ایه که به تاریکی خیره شده ... انگار گم شده ....

 

توی کافه نشسته بودم ... کنار غریبه ای که فکر می کردم "تو" یی!

شبیه تو بود .... اما نه ... انگار کر بود ... هرچی می گفتم نمی شنید ... فقط حرف خودش رو تکرار می کرد مثل بچه ای که دست رو گوشهاش گذاشته باشه، پا به زمین بکوبه و نق بزنه: همین که من میگم همین که من می خوام....

یهو تو دلم خالی شد ... این غریبه کیه؟ پس "تو" کجایی؟؟؟؟

نگاهی به دور و برم انداختم؛ نبودی ...

نگاهی به بیرون انداختم ... تا پشت همین شیشه ها، "تو" با من بودی ... یه دفعه کجا رفتی؟

غریبه، اخمو به بیرون خیره شده بود ....

... اونطرف شیشه ها، خیابونِ خلوت و خالی ... هر ازگاهی کسی رد میشد ... همش فکر میکردم یکی از اون آدمها ممکنه "تو" باشی .... منتظر بودم تا سر و کله ات از پشت شیشه پیدا بشه ... از این طرف برات دست تکون بدم و "تو" اشاره کنی که بیام بیرون ...

غریبه گاهی حرف میزد ... انگار با هر جمله اش هزارتا سوال رو، مثل هزارتا سوزن، روونه ی مغزم میکرد .... گیج بودم ... "کجایی؟! مگه میشه گم بشی؟ "... نه! گم نشدی ... الآن از راه میرسی ... میخندی و میگی همش شوخی بود ... از همون شوخی ها که بهش میگم بی مزه! اما به دل نمی گیرم و با هم می خندیم ...

"بیرون رو نگاه نکن ... وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن ..." غریبه بود که داشت امر میکرد "جواب منو بده"

نمی تونستم حرفی بزنم ...چیزی به زبون بیارم ...  مات و مبهوت مونده بودم که چرا؟؟؟؟؟؟

نمی تونستم به بیرون نگاه نکنم ... فکر می کردم اگه از راه برسی و من روم به سمت دیگه ای باشه چطور پیدام می کردی؟ چطور می فهمیدم که اومدی؟

غریبه یه هیولاست!

توی کودکی هم چنین تصوری راجع به کسی نداشتم ... اما اون لحظه ... تنها فکری که به ذهنم میاد همینه....

دوست داشتم مثل بچه ها میپریدم رو سر و کله اش تا می تونستم می زدمش و فریاد می کشیدم: چرا دوست منو خوردی هیولای بد جنس! زود باش اونو به من برگردون!

اما هیچی نگفتم ...

سکوت .... سکوت ... سکوت .....

غریبه خسته شد از سکوتم ... خداحافظی کرد و رفت ....من منتظر "تو" موندم ...

توی کافه نشستم ... اونطرف شیشه ها شب شده ... تنها تصویری که می بینم چهره ایه که به تاریکی خیره شده ... انگار گم شده ....

یک داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه

یک داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه

داشتم می رفتم کافه ... بارون میومد ... اونهم چه بارونی! خیلی خیس شده بودم ...

وقتی رسیدم حسابی شلوغ بود ... باید منتظر می موندم

اومدم بیرون ... به طرف پارک کوچیکی که یه کم اونطرف تر بود رفتم و به جمع منتظران پیوستم!

دخترم رو دیدم که روی یه نیمکت نشسته ... یه لندهور هم کنارش بود ...

دخترم چهارزانو روی نیمکت نشسته بود ... به دستهاش خیره شده بود و هر از گاهی پوزخند میزد ...

جلوتر رفتم ... زیر ناخن هاش کبود شده بود ... اون لندهور هم داشت راجع به اهمیت دادن و توجه به طرف مقابل براش نطق میکرد ...

راه افتادم به سمت خونه ... وقتی رسیدم دوتا قرص سرما خوردگی خوردم و خوابیدم.

زنگ تفری........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اولین الک بازی

این چت هم حالی میده ها

واسه بیکارا بد نیست

کاری که نداریم

میشینیم می خندیم

از چی؟

خوب معلومه

از همه چی

از دروغ های شاخ داره این دخترا

آی دیشب خندیدم

با  2 تا idبا یه دختره می چتیدم

خیلی خندیدم

با یه idگفتم 17 سالمه با یکی دیگه گفتم 22

این دختره  هم گفت منم ۱۶ سالمه   و   در جواب اون یکی گفت ۲۰

چه جالب

ازش پرسیدم با کی می چتی    دیر جواب میدی؟

گفت فقط با تو!!!!!!!!!!!!!!

خوب راست می گفت  بد بخت

اون یکی هم خودم بودم!!!!!!!!!

گفتم از کجایی گفت تو بگو

منم با یکی گفتم تهران

با او ن یکی گفتم شیراز

دختره  هم گفت منم تهران!!!!!!!!!!

اااااا   چه جالب منم شیرازم

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه همینجوری سره کار بود

تا وقتی که گفت می خوام ببینمت

گفتم یعنی عکس بدم؟؟؟؟؟؟؟

گفت عکس نه بیا بیرون قرار بذاریم

گفتم نمیشه

گفت چرا

گفتم  چون من شیرازم و تو تهران

یا بر عکس تو شیرازی و .......

یعنی از هم دوریم

بدشم تو هم سنه بچمی۲۲ سالته !!!!!!یا شایدم ۱۶!!!!!!

یه دفعه فهمید چی شده

5 دقیقه  جواب pmنمی داد

بعد خندید

داستان یک ازدواج عشق!

یکی بود یکی نبود
یه روزی از روزا
با یه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.
یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.
واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه...
چندین ماه گذشت...
یه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی دیگه عروسیم هست. کارت دعوتو کی بیارم خونتون بهت بدم؟"
دیگه نمی فهمیدم چی میگه.
منگ شده بودم.
یهو دیدم داره میگه:
"... کوشی؟ الوووووو...."
گفتم: "اینجام. اینجام. یه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو همیشه وقتی با من حرف می زنی میری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بیا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
یاد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم یه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"یوهو. کجایی؟ بیا اینم دعوت نامه. پنجشنبه می بینمت."
تا پنجشنبه بیاد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چیز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سیگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای یه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشیدم.
به سالن که رسیدم٬ اونو توو لباس عروس دیدم.
چقدر زیبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی امین. برو یه جا بشین. امیدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزدیک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم این کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو همیشه توو قلب من هستی. منو یادت نره!"
گونش رو بوسیدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا این من بودم و تنهایی هام که باید تا ابد باهاش می ساختم!...

۱-سری... Sms عاشقانه .....امیدوارم خوشتون بیاد

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

 

آدم ها در دو حالت همدیگرو ترک می کنند : اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره. و دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره... (ویکتور هوگو)

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی  

 

مهر دل ما مدام تقدیم شما    عمری که شود به کام تقدیم شما    پیدا نشد آن هدیه که در شان شماست    یک باغ گل سلام تقدیم شما

 

 

 پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

زندگی عمریست که اجل در پی آن می تازد    هرکس غم بیهوده خورد می بازد

دیدم که تو دریا شدی و من رود شدم    در وسعت چشمان تو محدود شدم    آن روز که در آتش عشق افتادم    سرسبزتر از آتش نمرود شدم

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

نخ داخل شمع از شمع پرسید : چرا وقتی من میسوزم تو هم آب میشی؟ شمع گفت مگه میشه کسی که تو قلبمه بسوزه من اشک نریزم؟

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

یه ستاره ۵تا انتها داره. یه مربع ۴تا انتها داره. یه مثلث ۳تا. یه خط ۲تا. دلم میخواد دوستی من و تو مثل دایره باشه که هیچ انتهایی نداشته باشه!

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

آنگاه که ضربه های تیشه ی زندگی را بر ریشه ی آرزوهات حس می کنی بخاطر بیاور زیبایی های شهاب ها از شکستن دل ستارگان است.

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

زندگی چون گل سرخ است... پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف... یادمان باشد اگر گل چیدیم... عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند...

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم...  ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم...  بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری...  من کفن پاره کنم عشق تو از سر گیرم...

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

زندگی حکمت اوست... زندگی دفتری از حادثه هاست... چند برگی را تو ورق میزنی و مابقی را قسمت...!

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

همیشه با احساسم در ستیز بودم. گاه برنده میشدم و گاه بازنده! حاصل یک عمر عشق ورزیدنم یک جمله بیشتر نیست : چه عاشقش بودی چه نه... هدیه اش را هدیه نده !!!

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

من به نغمه پرمهر تو عادت دارم    باز از چشم تو ای دوست شفاعت دارم     گرچه لبخند تک درخت خاطراتم بر لب ساحل نشست     گرچه دورم از نگاهت یاد تو در دلم نشست

 

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

عشق رو نمیشه با یه شاخه گل مقایسه کرد ولی میشه عشق رو با یه شاخه گل اثبات کرد.

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

وقتی کسی تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بدون اون چکار کنی. شرمنده دلت باش که به تو اطمینان کرد.

 

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

دگر حس شقایق را نداری    هوای قلب عاشق را نداری    از چشمان خونسرد تو پیداست    که مثل سابق دوستم نداری

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

 

پیش هر تیغی سپر باید گرفت.     پیش تیغ دوست سر باید گرفت.    جانب خود را مبین گر عاشقی.          جانب دوست در نظر باید گرفت

 

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

 

 صحبت ما و تو همچون صحبت خار و گل است.بی تو ما را خوش نباشد گر تو را بی ما خوش است

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

  

دل تو سنگ هم که باشه هیچ مشکلی نیست آخه من هنوز بت پرستم

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

 

دو چیز هیچ وقت از یاد آدم نمیره:1-دوستای خوب2-روزهای خوب.یک چیزهم هیچ وقت از دل آدم نمیره:روزهای خوبی که با دوستای خوب گذشت.

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

  

روزگاریست که همه عرض بدن میخواهند     همه از دوست فقط چشم و دهن میخواهند...    دیو هستند ولی مثل پری میپوشند     گرگهایی که لباس پدری میپوشند     آنچه دیدند به مقیاس نظر میسنجند     خوب طبیعیست که یک روز به پایان برسد      عشقهایی که سر پیچ خیابان برسد

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

طبیبان بر سر بالین من آهسته میگفتند که امشب تا سحر این عاشق دلخسته میمیرد ز هر جا بگذرد تابوت من غوغا بپا خیزد چه سنگین میرود این مرده از بس آرزو دارد

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

شاید آن روز که سهراب نوشتتا شقایق هست زندگی باید کرد)خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینطوری نوشتهر گلی هم باشی.چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجباریست)

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

این رو بدون که : عشق فراموش کردن نیست بخشیدن است. گوش کردن نیست درک کردن است. دیدن نیست احساس کردن است. جا زدن نیست صبر کردن است. پس...

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

چه دعایی کنمت بهتر از این : خنده هایت از ته دل    گریه هایت از سر شوق...

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

برای انسانهای بزرگ بن بستی وجود ندارد. چون معتقدند یا راهی خواهند یافت یا راهی خواهند ساخت...

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی 

 

استاد کائنات که این کارخانه ساخت    مقصود ، عشق بود جهان را بهانه ساخت

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی

 

آخر از عشق تو ساکن در کلیسا می شوم   میکشم دست از مسلمانی مسیحا می شوم   یا لباس عاشقی را از تنم بیرون کنید   یا که من خاکستر کوی رفیقان می شوم

 

پیامک های عاشقانه و دوست داشتنی