بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

یک داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه

یک داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه

داشتم می رفتم کافه ... بارون میومد ... اونهم چه بارونی! خیلی خیس شده بودم ...

وقتی رسیدم حسابی شلوغ بود ... باید منتظر می موندم

اومدم بیرون ... به طرف پارک کوچیکی که یه کم اونطرف تر بود رفتم و به جمع منتظران پیوستم!

دخترم رو دیدم که روی یه نیمکت نشسته ... یه لندهور هم کنارش بود ...

دخترم چهارزانو روی نیمکت نشسته بود ... به دستهاش خیره شده بود و هر از گاهی پوزخند میزد ...

جلوتر رفتم ... زیر ناخن هاش کبود شده بود ... اون لندهور هم داشت راجع به اهمیت دادن و توجه به طرف مقابل براش نطق میکرد ...

راه افتادم به سمت خونه ... وقتی رسیدم دوتا قرص سرما خوردگی خوردم و خوابیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد