بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

بچه های مهرشهر

عکس-اس ام اس-داستان و.........

داستان کوتاه

 تو" گم شده بودی ...

 

توی کافه نشسته بودم ... کنار غریبه ای که فکر می کردم "تو" یی!

شبیه تو بود .... اما نه ... انگار کر بود ... هرچی می گفتم نمی شنید ... فقط حرف خودش رو تکرار می کرد مثل بچه ای که دست رو گوشهاش گذاشته باشه، پا به زمین بکوبه و نق بزنه: همین که من میگم همین که من می خوام....

یهو تو دلم خالی شد ... این غریبه کیه؟ پس "تو" کجایی؟؟؟؟

نگاهی به دور و برم انداختم؛ نبودی ...

نگاهی به بیرون انداختم ... تا پشت همین شیشه ها، "تو" با من بودی ... یه دفعه کجا رفتی؟

غریبه، اخمو به بیرون خیره شده بود ....

... اونطرف شیشه ها، خیابونِ خلوت و خالی ... هر ازگاهی کسی رد میشد ... همش فکر میکردم یکی از اون آدمها ممکنه "تو" باشی .... منتظر بودم تا سر و کله ات از پشت شیشه پیدا بشه ... از این طرف برات دست تکون بدم و "تو" اشاره کنی که بیام بیرون ...

غریبه گاهی حرف میزد ... انگار با هر جمله اش هزارتا سوال رو، مثل هزارتا سوزن، روونه ی مغزم میکرد .... گیج بودم ... "کجایی؟! مگه میشه گم بشی؟ "... نه! گم نشدی ... الآن از راه میرسی ... میخندی و میگی همش شوخی بود ... از همون شوخی ها که بهش میگم بی مزه! اما به دل نمی گیرم و با هم می خندیم ...

"بیرون رو نگاه نکن ... وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن ..." غریبه بود که داشت امر میکرد "جواب منو بده"

نمی تونستم حرفی بزنم ...چیزی به زبون بیارم ...  مات و مبهوت مونده بودم که چرا؟؟؟؟؟؟

نمی تونستم به بیرون نگاه نکنم ... فکر می کردم اگه از راه برسی و من روم به سمت دیگه ای باشه چطور پیدام می کردی؟ چطور می فهمیدم که اومدی؟

غریبه یه هیولاست!

توی کودکی هم چنین تصوری راجع به کسی نداشتم ... اما اون لحظه ... تنها فکری که به ذهنم میاد همینه....

دوست داشتم مثل بچه ها میپریدم رو سر و کله اش تا می تونستم می زدمش و فریاد می کشیدم: چرا دوست منو خوردی هیولای بد جنس! زود باش اونو به من برگردون!

اما هیچی نگفتم ...

سکوت .... سکوت ... سکوت .....

غریبه خسته شد از سکوتم ... خداحافظی کرد و رفت ....من منتظر "تو" موندم ...

توی کافه نشستم ... اونطرف شیشه ها شب شده ... تنها تصویری که می بینم چهره ایه که به تاریکی خیره شده ... انگار گم شده ....

 

توی کافه نشسته بودم ... کنار غریبه ای که فکر می کردم "تو" یی!

شبیه تو بود .... اما نه ... انگار کر بود ... هرچی می گفتم نمی شنید ... فقط حرف خودش رو تکرار می کرد مثل بچه ای که دست رو گوشهاش گذاشته باشه، پا به زمین بکوبه و نق بزنه: همین که من میگم همین که من می خوام....

یهو تو دلم خالی شد ... این غریبه کیه؟ پس "تو" کجایی؟؟؟؟

نگاهی به دور و برم انداختم؛ نبودی ...

نگاهی به بیرون انداختم ... تا پشت همین شیشه ها، "تو" با من بودی ... یه دفعه کجا رفتی؟

غریبه، اخمو به بیرون خیره شده بود ....

... اونطرف شیشه ها، خیابونِ خلوت و خالی ... هر ازگاهی کسی رد میشد ... همش فکر میکردم یکی از اون آدمها ممکنه "تو" باشی .... منتظر بودم تا سر و کله ات از پشت شیشه پیدا بشه ... از این طرف برات دست تکون بدم و "تو" اشاره کنی که بیام بیرون ...

غریبه گاهی حرف میزد ... انگار با هر جمله اش هزارتا سوال رو، مثل هزارتا سوزن، روونه ی مغزم میکرد .... گیج بودم ... "کجایی؟! مگه میشه گم بشی؟ "... نه! گم نشدی ... الآن از راه میرسی ... میخندی و میگی همش شوخی بود ... از همون شوخی ها که بهش میگم بی مزه! اما به دل نمی گیرم و با هم می خندیم ...

"بیرون رو نگاه نکن ... وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن ..." غریبه بود که داشت امر میکرد "جواب منو بده"

نمی تونستم حرفی بزنم ...چیزی به زبون بیارم ...  مات و مبهوت مونده بودم که چرا؟؟؟؟؟؟

نمی تونستم به بیرون نگاه نکنم ... فکر می کردم اگه از راه برسی و من روم به سمت دیگه ای باشه چطور پیدام می کردی؟ چطور می فهمیدم که اومدی؟

غریبه یه هیولاست!

توی کودکی هم چنین تصوری راجع به کسی نداشتم ... اما اون لحظه ... تنها فکری که به ذهنم میاد همینه....

دوست داشتم مثل بچه ها میپریدم رو سر و کله اش تا می تونستم می زدمش و فریاد می کشیدم: چرا دوست منو خوردی هیولای بد جنس! زود باش اونو به من برگردون!

اما هیچی نگفتم ...

سکوت .... سکوت ... سکوت .....

غریبه خسته شد از سکوتم ... خداحافظی کرد و رفت ....من منتظر "تو" موندم ...

توی کافه نشستم ... اونطرف شیشه ها شب شده ... تنها تصویری که می بینم چهره ایه که به تاریکی خیره شده ... انگار گم شده ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد